x تبلیغات
مشاوره ازدواج

۱۹ داستان اخلاقی کودک که معجزه می کند!

 داستان اخلاقی کودک کمک می کند تا بتوانند ویژگی های خوب اخلاقی را در خود پرورش دهند. در اینجا ۱۹ داستان اخلاقی کودک آورده شده است که می تواند ارزش های اخلاقی را به کودکان شما یاد دهد و آینده او را تضمین کند.

 
داستان اخلاقی کوتاه |قصه اموزنده برای کودکان لجباز
داستان اخلاقی کودک کمک می کند تا به کودک خود خصایص خوب را بیاموزید و به کمک داستان اخلاقی کوتاه که نمونه هایی از آن در ادامه آمده است به او یاد دهید که در شرایط مختلف چه واکنشی نشان دهد:
 
۱.شیر و موش 
گفته شده است که در گذشته شیری در جنگل استراحت می کرد که موشی برای سرگرمی میان یال و موی شیر دوید. شیر با حرکت موش بیدار شد و با یک حرکت موش را گرفت و خواست که موش را بخورد. موش با گریه گفت اگر به من کمک کنی من نیز روزی به تو کمک خواهم کرد و جواب این کمکت را خواهی گرفت. شیر خندید زیرا تصور نمی کرد که موشی کوچک بتواند به او کمک کند.
 
روزی شکارچی ها وارد جنگل شدند و شیر را گرفتند، شیر ناله می کرد و برای بیرون آمدن از طناب ها تلاش می کرد، موش که از آنجا رد می شد صدای شیر را شنید و طناب را جوید سپس هردو به سمت جنگل فرار کردند.
 
این داستان اخلاقی کودک برای کودکان لجباز نشان می دهد که باید با دیگران مهربان بود زیرا حتی کسانی که فکر نمی کنید روزی به شما کمک کنند می توانند جان شما را نجات دهند.
 
 
داستان کوتاه اخلاقی 
۲. داستان چوپان دروغگو
پسری با پدرش در روستایی دور زندگی می کردند. پدر پسر به او گفت که گوسفندها را به چرا برده و از آن ها مواظبت کند تا گرگ آن ها را نخورد یا گم نشوند. پسر دوست نداشت مواظب گوسفندها باشد و ترجیح می داد که بدود، بازی کند یا خوش بگذراند.
 
یک روز پسر هنگام چرای گوسفندان فریاد زد « گرگ» تمام اهالی دهکده به سمت او رفتند تا پسر و گوسفندان را از دست گرگ نجات دهند. وقتی اهالی دیدند که گرگی نیست و همه گوسفندان سالم هستند ناراحت و عصبانی شدند سپس روز بعد دوباره حوصله پسر سررفت و داد زد « گرگ» و دوباره همه اهالی به سمت پسر رفتند.
 
اهالی روستا بسیار عصبانی بودند و به یکدیگر قول دادند که دیگر گول پسر را نخورند. روز سوم، پسر ناگهان گله گرگی دید و بلندتر از همیشه فریاد زد «گرگ، گرگ، گرگ!»، اما هیچ کس به کمک او نرفت و گرگ ها تمام گوسفند ها را دریدند.
 
این داستان اخلاقی کوتاه نشان می دهند که دروغ باعث می شود که اعتماد میان اعضای جامعه از بین برود و بیش ترین صدمه را از این کار خود فرد دروغگو می بیند.
 
۳. روباه و لک لک | داستان اخلاقی کودک
در جنگل روباه خودخواهی بود که دوست داشت دیگران را اذیت کند، این روباه دوستش لک لک را به خانه خود دعوت کرد. لک لک بسیار خوشحال بود اما نمی دانست که روباه دوست دارد او را اذیت کند. روباه شام را در بشقاب هایی کم عمق درست کرده بود و لک لک نمی توانست از داخل آن ها شام بخورد اما روباه هرچه سریع تر سوپ خود را تمام کرد و لک لک گرسنه ماند.
 
لک لک بسیار از این کار روباه عصبانی شده بود و برای فردا شب روباه را به خانه دعوت کرد تا به او نشان دهد که چقدر رفتارش بد بوده است. روباه بسیار خوشحال بود، لک لک غذا را در ظرف های بسیار بلندی مانند گلدان ریخت وسریع همه غذا را خورد اما روباره چون گردن کوتاهی داشت نتوانست غذا بخورد، گرسنه ماند و یاد گرفت که نباید دیگران را اذیت کند.
 
داستان اخلاقی کوتاه به شما می آموزد که همان طور که شما دیگران را اذیت می کنید دیگران نیز می توانند به شما آسیب برسانند بنابراین نباید به دیگران آسیب بزنید.
 
۴. آرزوی طلا
مردی طماع در شهری دور زندگی می کرد که عاشق طلا و وسایل قیمتی بود. این مرد دخترش را بیش از هرچیزی در دنیا دوست داشت. یک روز پری در مقابل او ظاهر شد و به او گفت که می تواند یک ارزو او را براورده کند. مرد بسیار خوشحال شد و این آرزو را کرد که به هرچیزی دست می زند طلا شود.
 
مرد طماع در راه به سنگریزه ها دست می زد و با خوشحالی میدید که تمام سنگریزه ها طلا و یاقوت می شوند. مرد از خوشحالی تا خانه دوید تا خبر را به زن و دختر خود بدهد. مرد با خوشحالی به خانه رسید و دخترش در آغوش او پرید و ناگهان کودک به مجسمه ای از طلا تبدیل شد. مرد به گریه افتاد و باقی عمر خود را صرف پیدا کردن پری کرد تا آرزویش را پس بگیرد.
 
این داستان اخلاقی کودک نشان می دهد که باید هنگام آرزو کردن نیز فکر کرد و هرچیزی را نباید آرزو کرد و باید بدانید که هرچیزی عواقبی دارد و هیچ چیزی در این دنیا رایگان نمی باشد.
 
 
۵. پتی و سطل شیرها
پتی دو سطل شیر از گاو دوشیده بود و می خواست آن ها را برای فروش به بازار ببرد. در راه به پولی فکر می کرد که می تواند از این راه درآورد و برای خرج کردن پول ها برنامه میریخت.
 
او با خودش فکر می کرد: « با پول شیر مرغی می خرم سپس مرغ تخم می گذارد و جوجه های بیش تری به دست می آورم، چند تا از جوجه ها را می فروشم و چند تا از آن ها مرغ می شوند دوباره جوجه می گذارند و از فروش آن ها پول زیادی به دست می اوردم و با پول آن ها خانه ای روی تپه می خرم.»
 
همان طور که پتی در آرزوهای خود غرق بود از روی سنگی افتاد و تمام شیرها و آرزوهایش ریختند، این داستان اخلاقی کودک یاد می دهد که نباید انقدر در آینده غرق شویم که حال را از دست بدهیم.
 
 

۱۰۰ داستان آموزنده جدید کودکانه

 ۱۰۰ داستان آموزنده جدید کودکانه برای شما آماده کردیم امیدواریم مفید باشد. این داستان ها همگی جدید هستند و همیشه به این داستان ها اضافه می کنیم. سایت کودک و نوجوان را در گوشی خود ذخیره کنید.


فهرست مطالب

داستان های آموزنده
داستان دوست داشتن حیوانات
یکی بود، یکی نبود، یه روز یه پسر کوچولو به اسم علی بود که خیلی کنجکاو بود. علی همیشه دوست داشت چیزهای جدید یاد بگیره و می‌خواست همه چیز رو بدونه. یه روز، علی داشت توی خونه بازی می‌کرد که یه کتاب دید که رویش نوشته بود “دنیای حیوانات”. علی خیلی کنجکاو شد که داخل کتاب رو ببینه، پس کتاب رو باز کرد و شروع به خوندن کرد.

علی چیزهای خیلی جالبی در مورد حیوانات یاد گرفت. یاد گرفت که حیوانات شکل و اندازه‌های مختلفی دارند، در جاهای مختلفی زندگی می‌کنند و غذاهای مختلفی می‌خورند. علی خیلی از کتاب لذت برد و تصمیم گرفت که بیشتر در مورد حیوانات مطالعه کنه.

روز بعد، علی به کتابخانه رفت و چند تا کتاب دیگه در مورد حیوانات گرفت. علی با دقت کتاب‌ها رو خوند و یاد گرفت که حیوانات خیلی چیزهای جالبی برای گفتن دارند. علی خیلی از اینکه می‌تونست در مورد حیوانات بیشتر بدونه خوشحال بود.

یک روز، علی با پدرش به پارک رفت. علی در پارک یه گربه، یه سگ، یه پرنده و یه ماهی دید. علی خیلی از دیدن حیوانات واقعی خوشحال شد. علی با حیوانات پارک بازی کرد و کلی خوش گذشت.

علی از اون روز به بعد، همیشه به حیوانات علاقه داشت و دوست داشت بیشتر در موردشون بدونه. علی به بقیه بچه‌ها هم در مورد حیوانات می‌گفت و بهشون کمک می‌کرد که بیشتر در موردشون بدونن.

اینم یه داستان آموزنده برای کودکان. امیدوارم خوشتون اومده باشه.

این داستان به کودکان یاد میده که کنجکاوی خیلی خوبه و باعث میشه که بیشتر در مورد دنیای اطرافشون بدونن. همچنین این داستان به کودکان یاد میده که حیوانات موجودات جالبی هستن که باید ازشون محافظت کنیم.

داستان آموزنده راستگویی
در یک سرزمین دور، یک دختر کوچولو به نام سارا زندگی می‌کرد. سارا خیلی راستگو بود. راستگویی در این سرزمین خیلی مهم بود. مردم به راستگوها اعتماد می‌کردند و به آنها احترام می‌گذاشتند.

یک روز، سارا داشت توی جنگل قدم می‌زد که یک گرگ رو دید. گرگ داشت به یک بچه گوسفند حمله می‌کرد. سارا خیلی ترسیده بود، اما می‌دونست که باید کاری کنه. سارا شروع کرد به جیغ کشیدن و کمک خواستن.

یک شکارچی که داشت از نزدیکی رد می‌شد، صدای جیغ سارا رو شنید. شکارچی اومد و گرگ رو از بچه گوسفند دور کرد. بچه گوسفند خیلی از سارا تشکر کرد.

شکارچی از سارا پرسید که چطوری از گرگ خبردار شدی. سارا به شکارچی گفت که گرگ رو دید، اما نترسیده بود که اگر راستش رو بگه، شکارچی بهش نخندد. شکارچی خیلی از راستگویی سارا تعجب کرد و بهش گفت که خیلی دختر شجاعی هستی.

سارا از شکارچی تشکر کرد و به راهش ادامه داد. سارا خیلی خوشحال بود که تونسته بود به بچه گوسفند کمک کنه. سارا می‌دونست که راستگویی همیشه ارزشمنده، حتی اگر خطرناک باشه.

در این نسخه اصلاح شده، سارا به خاطر ترسش از شکارچی دروغ می‌گه. این کارش باعث می‌شه که شکارچی بهش شک کنه و به بچه گوسفند کمک نکنه. اما سارا در نهایت تصمیم می‌گیره که راستش رو بگه. این کارش باعث می‌شه که شکارچی بهش احترام بگذاره و به بچه گوسفند کمک کنه.

معجزه مشارکت در کارها (باب اسفنجی و پاتریک)
در یک شهر زیردریایی زیبا به نام بیکینی باتم، پسری به نام باب اسفنجی زندگی می‌کرد. باب اسفنجی یک اسفنج دریایی مهربان و شاد بود که دوست داشت با دوستانش بازی کند.

بیکینی باتم یک شهر پر از رنگ و زیبایی بود. خانه‌ها و مغازه‌ها از جنس مرجان و صدف ساخته شده بودند. درختان و گیاهان شهر همیشه سرسبز و پربار بودند.

روزها به همین منوال سپری می‌شد تا اینکه یک روز، یک طوفان بزرگ به بیکینی باتم رسید. طوفان آنقدر شدید بود که همه خانه‌ها و مغازه‌ها را تخریب کرد.

باد شدید، درختان و گیاهان شهر را از ریشه کند و به دریا انداخت. باران شدید، خیابان‌های شهر را پر از گل و لای کرد.

باب اسفنجی و دوستانش، که شامل پاتریک ستاره دریایی، اختاپوس هشت پا و سندی فاکس بودند، از دیدن این صحنه بسیار ناراحت شدند. آنها تصمیم گرفتند که به هم کمک کنند تا شهر را بازسازی کنند.

باب اسفنجی و پاتریک به کمک اختاپوس رفتند تا درختان و گیاهان شهر را دوباره بکارند. آنها با هم، خاک را نرم کردند و درختان و گیاهان را در زمین کاشتند.

سندی هم به کمک حیوانات شهر رفت تا آنها را از گرسنگی نجات دهد. او با خود غذا و آب آورد و به حیوانات داد.

با کمک هم، آنها توانستند شهر را به حالت قبلی خود بازگردانند. همه مردم شهر از آنها تشکر کردند و گفتند که آنها بهترین دوستان هستند.

باب اسفنجی و دوستانش فهمیدند که مشارکت چقدر مهم است. آنها یاد گرفتند که با کمک هم می‌توانند هر کاری را انجام دهند.

امیدوارم این داستان مورد پسند شما قرار گرفته باشد.

داستان کمک به والدین
یکی بود، یکی نبود، یه روز یه دختر کوچولو به اسم سارا بود که خیلی دوست داشت به والدینش کمک کنه. سارا همیشه سعی می‌کرد که کارایی که از دستش برمیاد رو انجام بده.

یه روز، سارا داشت با پدرش توی باغچه کار می‌کرد. پدر سارا داشت گل‌ها رو آب می‌داد. سارا از پدرش پرسید که می‌تونه بهش کمک کنه. پدر سارا گفت که البته که می‌تونه.

سارا با خوشحالی شروع کرد به آب دادن به گل‌ها. سارا خیلی با دقت آب می‌داد تا گل‌ها خراب نشن. پدر سارا خیلی از سارا تشکر کرد.

بعد از اینکه کارشون تموم شد، سارا گفت که می‌خواد یه غذای خوشمزه درست کنه. مادر سارا خیلی خوشحال شد. مادر سارا به سارا گفت که می‌تونه بهش کمک کنه.

سارا و مادرش با هم دست به کار شدن و یه غذای خوشمزه درست کردن. سارا خیلی خوب کمک کرد و غذا خیلی خوشمزه شد. پدر و مادر سارا خیلی از غذای سارا خوششون اومد.

سارا خیلی خوشحال بود که تونسته به والدینش کمک کنه. سارا می‌دونست که کمک به والدین خیلی مهمه و باعث خوشحالیشون می‌شه.

اینم یه داستان کودکان در مورد کمک به والدین. امیدوارم خوشتون اومده باشه.

این داستان به کودکان یاد می‌ده که کمک به والدین خیلی مهمه و باعث خوشحالیشون می‌شه. همچنین این داستان به کودکان یاد می‌ده که باید از توانایی‌هاشون برای کمک به دیگران استفاده کنن.

 داستان آموزنده درس خودن
یکی بود، یکی نبود، یه روز یه پسر کوچولو به اسم علی بود که خیلی درسخوان بود. علی همیشه دوست داشت درس بخونه و نمرات خوبی بگیره.

علی هر روز بعد از مدرسه، درسش رو می‌خونده. علی درس‌هاش رو خیلی خوب می‌فهمید و به سوالات معلمش خیلی خوب جواب می‌داد.

علی از درس خوندن لذت می‌برد و به آینده‌اش امیدوار بود. علی می‌دونست که درس خوندن باعث می‌شه که بتونه در آینده شغل خوبی پیدا کنه و به موفقیت برسه.

علی در کلاس درس همیشه با دقت گوش می‌داد و سوالات معلمش رو می‌پرسید. علی همیشه تکالیف مدرسه‌اش رو با دقت انجام می‌داد.

علی در درس‌های ریاضی، علوم، فارسی و زبان انگلیسی خیلی خوب بود. علی همیشه در امتحانات مدرسه نمرات خوبی می‌گرفت.

علی دوست داشت که یک دانشمند یا مهندس بشه. علی می‌خواست که به مردم کمک کنه و دنیا رو به جای بهتری تبدیل کنه.

علی می‌دونست که برای رسیدن به اهدافش باید خیلی تلاش کنه. علی هر روز بیشتر از قبل درس می‌خوند و تمرین می‌کرد.

یک روز، علی در مسابقه علمی مدرسه شرکت کرد. علی در این مسابقه یک اختراع جدید رو ارائه داد. اختراع علی خیلی جالب بود و همه از اون تعجب کردند.

علی در مسابقه علمی مدرسه اول شد. معلمان و دانش‌آموزان مدرسه خیلی از علی تعریف کردند.

علی خیلی خوشحال بود که در مسابقه علمی مدرسه اول شده بود. علی می‌دونست که این موفقیت، نتیجه تلاش و پشتکارش بوده است.

علی از اون روز به بعد، بیشتر از قبل درس می‌خوند و تمرین می‌کرد. علی می‌خواست که در آینده به یک دانشمند یا مهندس بزرگ تبدیل بشه و به مردم کمک کنه.
 

اینم یه داستان کودکانه طولانی تر در مورد درس خوندن. امیدوارم خوشتون اومده باشه.

این داستان به کودکان یاد می‌ده که درس خوندن مهمه و باعث می‌شه که به موفقیت برسند. همچنین این داستان به کودکان یاد می‌ده که باید برای رسیدن به موفقیت تلاش کنند.

در این داستان، علی با تلاش و پشتکارش به موفقیت رسید. او به کودکان یاد می‌ده که اگر بخواهند، می‌تونند به هر چیزی که می‌خوان برسن.
 
 

۲۲ داستان آموزنده جدید کودکانه

 ۲۲ داستان آموزنده جدید کودکانه برای شما آماده کردیم امیدواریم مفید باشد. این داستان ها همگی جدید هستند و همیشه به این داستان ها اضافه می کنیم. سایت کودک و نوجوان را در گوشی خود ذخیره کنید.


داستان های آموزنده
داستان دوست داشتن حیوانات
یکی بود، یکی نبود، یه روز یه پسر کوچولو به اسم علی بود که خیلی کنجکاو بود. علی همیشه دوست داشت چیزهای جدید یاد بگیره و می‌خواست همه چیز رو بدونه. یه روز، علی داشت توی خونه بازی می‌کرد که یه کتاب دید که رویش نوشته بود “دنیای حیوانات”. علی خیلی کنجکاو شد که داخل کتاب رو ببینه، پس کتاب رو باز کرد و شروع به خوندن کرد.

علی چیزهای خیلی جالبی در مورد حیوانات یاد گرفت. یاد گرفت که حیوانات شکل و اندازه‌های مختلفی دارند، در جاهای مختلفی زندگی می‌کنند و غذاهای مختلفی می‌خورند. علی خیلی از کتاب لذت برد و تصمیم گرفت که بیشتر در مورد حیوانات مطالعه کنه.

روز بعد، علی به کتابخانه رفت و چند تا کتاب دیگه در مورد حیوانات گرفت. علی با دقت کتاب‌ها رو خوند و یاد گرفت که حیوانات خیلی چیزهای جالبی برای گفتن دارند. علی خیلی از اینکه می‌تونست در مورد حیوانات بیشتر بدونه خوشحال بود.

یک روز، علی با پدرش به پارک رفت. علی در پارک یه گربه، یه سگ، یه پرنده و یه ماهی دید. علی خیلی از دیدن حیوانات واقعی خوشحال شد. علی با حیوانات پارک بازی کرد و کلی خوش گذشت.

علی از اون روز به بعد، همیشه به حیوانات علاقه داشت و دوست داشت بیشتر در موردشون بدونه. علی به بقیه بچه‌ها هم در مورد حیوانات می‌گفت و بهشون کمک می‌کرد که بیشتر در موردشون بدونن.

اینم یه داستان آموزنده برای کودکان. امیدوارم خوشتون اومده باشه.

این داستان به کودکان یاد میده که کنجکاوی خیلی خوبه و باعث میشه که بیشتر در مورد دنیای اطرافشون بدونن. همچنین این داستان به کودکان یاد میده که حیوانات موجودات جالبی هستن که باید ازشون محافظت کنیم.


داستان آموزنده کودکان رفتار با حیوانات
داستان آموزنده راستگویی
در یک سرزمین دور، یک دختر کوچولو به نام سارا زندگی می‌کرد. سارا خیلی راستگو بود. راستگویی در این سرزمین خیلی مهم بود. مردم به راستگوها اعتماد می‌کردند و به آنها احترام می‌گذاشتند.

یک روز، سارا داشت توی جنگل قدم می‌زد که یک گرگ رو دید. گرگ داشت به یک بچه گوسفند حمله می‌کرد. سارا خیلی ترسیده بود، اما می‌دونست که باید کاری کنه. سارا شروع کرد به جیغ کشیدن و کمک خواستن.

یک شکارچی که داشت از نزدیکی رد می‌شد، صدای جیغ سارا رو شنید. شکارچی اومد و گرگ رو از بچه گوسفند دور کرد. بچه گوسفند خیلی از سارا تشکر کرد.

شکارچی از سارا پرسید که چطوری از گرگ خبردار شدی. سارا به شکارچی گفت که گرگ رو دید، اما نترسیده بود که اگر راستش رو بگه، شکارچی بهش نخندد. شکارچی خیلی از راستگویی سارا تعجب کرد و بهش گفت که خیلی دختر شجاعی هستی.

سارا از شکارچی تشکر کرد و به راهش ادامه داد. سارا خیلی خوشحال بود که تونسته بود به بچه گوسفند کمک کنه. سارا می‌دونست که راستگویی همیشه ارزشمنده، حتی اگر خطرناک باشه.

در این نسخه اصلاح شده، سارا به خاطر ترسش از شکارچی دروغ می‌گه. این کارش باعث می‌شه که شکارچی بهش شک کنه و به بچه گوسفند کمک نکنه. اما سارا در نهایت تصمیم می‌گیره که راستش رو بگه. این کارش باعث می‌شه که شکارچی بهش احترام بگذاره و به بچه گوسفند کمک کنه.

معجزه مشارکت در کارها (باب اسفنجی و پاتریک)
در یک شهر زیردریایی زیبا به نام بیکینی باتم، پسری به نام باب اسفنجی زندگی می‌کرد. باب اسفنجی یک اسفنج دریایی مهربان و شاد بود که دوست داشت با دوستانش بازی کند.

بیکینی باتم یک شهر پر از رنگ و زیبایی بود. خانه‌ها و مغازه‌ها از جنس مرجان و صدف ساخته شده بودند. درختان و گیاهان شهر همیشه سرسبز و پربار بودند.

روزها به همین منوال سپری می‌شد تا اینکه یک روز، یک طوفان بزرگ به بیکینی باتم رسید. طوفان آنقدر شدید بود که همه خانه‌ها و مغازه‌ها را تخریب کرد.

باد شدید، درختان و گیاهان شهر را از ریشه کند و به دریا انداخت. باران شدید، خیابان‌های شهر را پر از گل و لای کرد.

باب اسفنجی و دوستانش، که شامل پاتریک ستاره دریایی، اختاپوس هشت پا و سندی فاکس بودند، از دیدن این صحنه بسیار ناراحت شدند. آنها تصمیم گرفتند که به هم کمک کنند تا شهر را بازسازی کنند.

باب اسفنجی و پاتریک به کمک اختاپوس رفتند تا درختان و گیاهان شهر را دوباره بکارند. آنها با هم، خاک را نرم کردند و درختان و گیاهان را در زمین کاشتند.
 

سندی هم به کمک حیوانات شهر رفت تا آنها را از گرسنگی نجات دهد. او با خود غذا و آب آورد و به حیوانات داد.

با کمک هم، آنها توانستند شهر را به حالت قبلی خود بازگردانند. همه مردم شهر از آنها تشکر کردند و گفتند که آنها بهترین دوستان هستند.

باب اسفنجی و دوستانش فهمیدند که مشارکت چقدر مهم است. آنها یاد گرفتند که با کمک هم می‌توانند هر کاری را انجام دهند.

امیدوارم این داستان مورد پسند شما قرار گرفته باشد.
 
 

دخترک کبریت فروش ✔️

 دخترک کبریت فروش داستانی کوتاه از نویسنده دانمارکی هانس کریستین آندرسن است که در سال ۱۸۴۵ منتشر شد. این داستان در مورد دخترکی فقیر است که در شب سال نو در سرمای خیابان تلاش می‌کند تا کبریت‌هایش را به مردم بفروشد. او در طول روز موفق به فروش هیچ کبریت نشده و از شدت سرما و گرسنگی در حال مرگ است. در نهایت، او با روشن کردن کبریت‌هایش، در نور آن‌ها رویاهای خود را می‌بیند و در کنار مادربزرگ مهربانش در آسمان به خواب می‌رود.


داستان دخترک کبریت فروش با متن
در شب کریسمس سرد و برفی، دختر کوچکی در خیابان راه می رفت. او یک سبد پر از کبریت می فروخت، اما هیچ کس نمی خواست آنها را بخرد. او تمام روز را بیرون بود و سردش بود و گرسنه بود.

دختری کوچک و فقیر با پاهایی برهنه در خیابان راه میرفت.پاهایش از سرما ورم کرده بود. مقداری کبریت برای فروش داشت ولی در طول روز کسی کبریت نخریده بود.

بوی خوش غذا در خیابان ها پیچیده بود اما دخترک جرات نداشت به خانه باز گردد چون نتوانسته بود کبریت ها را بفروشد و می ترسید پدرش کتکش بزند. دختر کوچولو کبریتی روشن کرد تا کمی خودش را گرم کند.

احساس کرد جلوی شومینه ای بزرگ نشسته و پاهایش را دراز کرده تا گرم شود اما شعله خاموش شد و دید ته مانده چوب کبریت در دستش است. کبریتی دیگر روشن کرد و خود را در اتاقی دید با میزی پر از غذا. خواست به طرف غذاها برود ولی کبریت خاموش شد.


دخترک کبریت فروش

دخترک کبریت فروش یاد مادربزرگش افتاد که حالا مرده بود و تنها کسی بود که به دخترک محبت می کرد.

دخترک کبریت دیگری روشن کرد. در نور آن مادربزرگش را دید. دخترک فریاد زد: مادربزرگ مرا هم با خودت ببر. مادربزرگ دختر کوچولو را در آغوش گرفت و با لذت و شادی پرواز کردند به جایی که سرما ندارد.

فردا صبح مردم دختر کوچولو را پیدا کردند. در حالیکه یخ زده بود و اطراف او پر از کبریتهای سوخته بودند.

همه فکر کردند که او سعی داشته خود را گرم کند، ولی نمی دانستند او چه چیزهای جالبی دیده و با چه لذتی نزد مادربزرگش رفته است.

خلاصه داستان دخترک کبریت فروش
دخترکی کوچک و فقیر در سرمای خیابان ایستاده بود و کبریت‌های خود را می‌فروخت.

دخترک کبریت‌فروش در شب سال نو، او با کبریت‌های خود به خیابان می‌رود تا بتواند برای خانواده‌اش غذا بخرد. اما مردم به او توجهی نمی‌کنند و او در سرمای شدید خیابان از شدت گرسنگی و سرما در حال مرگ است.
 

در نهایت، دخترک تصمیم می‌گیرد که یکی از کبریت‌هایش را روشن کند تا بتواند برای لحظه‌ای از سرمای طاقت‌فرسای خیابان در امان باشد. در نور کبریت، او تصویر یک شومینه گرم را می‌بیند. او پاهایش را دراز می‌کند و از گرمای شومینه لذت می‌برد. اما وقتی کبریت خاموش می‌شود، دخترک دوباره در سرمای خیابان قرار می‌گیرد.

دخترک کبریت‌فروش تمام کبریت‌هایش را روشن می‌کند و در نور آن‌ها، رویاهای خود را می‌بیند. او می‌بیند که در یک ضیافت بزرگ در کنار خانواده‌اش نشسته است و از غذاهای خوشمزه می‌خورد. او همچنین می‌بیند که با مادربزرگش در آسمان است و در کنار هم خوشبخت زندگی می‌کنند.

صبح روز بعد، مردم دخترک کبریت‌فروش را در حالی که در خواب جان داده است، پیدا می‌کنند. در کنار او، کبریت‌های سوخته‌ای وجود دارد که هنوز نور می‌دهند.
 
 

۱۱ بازی برای ابراز وجود کودک ✔️ تضمین آینده ای موفق

 بازی برای ابراز وجود کودک یک راه عالی برای کودکان برای ابراز وجود هستند. آنها می توانند به کودکان کمک کنند تا مهارت های اجتماعی، خلاقیت و حل مسئله خود را توسعه دهند. والدین می‌توانند با انتخاب بازی برای ابراز وجود کودک و تشویق کودک به ابراز وجود، به او کمک کنند تا این مهارت مهم را در خود پرورش دهد.


مهارت ابراز وجود در کودکان
مهارت ابراز وجود در کودکان به توانایی در بیان صادقانه و مستقیم افکار، احساسات و نیازها بدون نیاز به خشونت یا اطاعت گفته می شود. کودکانی که این مهارت را دارند، می توانند در برابر خواسته های دیگران مقاومت کنند، در صورت لزوم «نه» بگویند و برای خود احترام قائل شوند. ابراز وجود یک مهارت مهم است که می تواند به کودکان در موارد زیر کمک کند:

حفظ سلامت روان و جسمی: کودکانی که می توانند به طور موثر ابراز وجود کنند، کمتر در معرض احساسات منفی مانند خشم، ناامیدی و استرس قرار می گیرند. آنها همچنین کمتر در معرض آسیب های جسمی مانند آزار و اذیت قرار دارند.
ایجاد روابط سالم: کودکانی که می توانند به طور موثر ابراز وجود کنند، روابط سالم تری با والدین، دوستان و معلمان خود ایجاد می کنند. آنها می توانند به راحتی نیازهای خود را بیان کنند و در عین حال به نیازهای دیگران نیز احترام بگذارند.
رسیدن به اهداف خود: کودکانی که می توانند به طور موثر ابراز وجود کنند، بیشتر احتمال دارد به اهداف خود برسند. آنها می توانند برای خود استحقاق قائل شوند و از دیگران بخواهند که به آنها کمک کنند.

بازی برای ابراز وجود کودک

بازی برای ابراز وجود کودک
در اینجا ۱۱ بازی برای ابراز وجود کودک آورده شده است:

بازی “آیا می توانید حدس بزنید که من چه کسی هستم؟” این بازی به کودکان کمک می کند تا مهارت های بازیگری و صدای خود را توسعه دهند. به کودک خود بگویید که یک شخصیت واقعی یا خیالی را تصور کند و سپس از آنها بخواهید بدون صحبت کردن، آن شخصیت را به شما نشان دهند. شما باید سعی کنید حدس بزنید که آنها چه کسی هستند.
بازی “داستان سازی” این بازی به کودکان کمک می کند تا مهارت های داستان نویسی و خلاقیت خود را توسعه دهند. به کودک خود بگویید که یک داستان را شروع کنند و سپس آنها را تشویق کنید تا آن را ادامه دهند. شما می توانید شخصیت ها، مکان ها و اتفاقات را پیشنهاد دهید.
بازی “نقاشی خلاقانه” این بازی به کودکان کمک می کند تا مهارت های هنری و خلاقیت خود را توسعه دهند. به کودک خود یک موضوع یا رنگ را بدهید و سپس آنها را آزاد بگذارید تا هر چیزی که می خواهند بکشند.
بازی “نمایش” این بازی به کودکان کمک می کند تا مهارت های بازیگری و حرکت خود را توسعه دهند. به کودک خود یک سناریو بدهید و سپس آنها را تشویق کنید تا آن را بازی کنند.
آموزش جرات مندی به کودکان
۱.بازی “مسابقه لباس پوشیدن” این بازی به کودکان کمک می کند تا مهارت های خلاقیت و بیان خود را توسعه دهند. به کودک خود یک موضوع یا رنگ را بدهید و سپس آنها را آزاد بگذارید تا هر چیزی که می خواهند بپوشند.

۲.بازی “مسابقه رقص” این بازی به کودکان کمک می کند تا مهارت های حرکتی و خلاقیت خود را توسعه دهند. به کودک خود یک آهنگ یا سبک رقص را بدهید و سپس آنها را تشویق کنید تا آن را برقصند.

۳. بازی “بازیگری صدا” این بازی به کودکان کمک می کند تا مهارت های بازیگری و صدا خود را توسعه دهند. به کودک خود یک شخصیت یا یک شی را بدهید و سپس آنها را تشویق کنید تا صدای آن را تقلید کنند.

۴. بازی “داستان سرایی با اسباب بازی ها” این بازی به کودکان کمک می کند تا مهارت های داستان نویسی و خلاقیت خود را توسعه دهند. به کودک خود یک مجموعه اسباب بازی بدهید و سپس آنها را تشویق کنید تا یک داستان با آنها بسازند.

۵. بازی “موسیقی درمانی” این بازی به کودکان کمک می کند تا مهارت های خلاقیت و بیان خود را توسعه دهند. به کودک خود یک ساز یا یک آهنگ را بدهید و سپس آنها را تشویق کنید تا با آن بسازند.

۶. بازی “شعر گفتن” این بازی به کودکان کمک می کند تا مهارت های نوشتن و خلاقیت خود را توسعه دهند. به کودک خود یک موضوع یا یک کلمه را بدهید و سپس آنها را تشویق کنید تا یک شعر در مورد آن بنویسند.

۷. بازی “بازی خلاقانه” این بازی به کودکان کمک می کند تا مهارت های خلاقیت و بیان خود را توسعه دهند. به کودک خود یک فضای باز و یک مجموعه مواد مختلف بدهید و سپس آنها را آزاد بگذارید تا هر چیزی که می خواهند بسازند.

 

داستان کودکانه جرات ورزی
داستان‌های کودکانه جرات ورزی و بازی برای ابراز وجود کودک، داستان‌هایی هستند که به کودکان کمک می‌کنند تا با مهارت‌های جرات ورزی آشنا شوند و این مهارت‌ها را در خود پرورش دهند. جرات ورزی، توانایی بیان احساسات، خواسته‌ها و نظرات خود به شکلی سالم و مؤثر است. کودکان جراتمند، قادرند از خود در برابر دیگران دفاع کنند، به خواسته‌های خود احترام بگذارند و در برابر چالش‌ها مقاومت کنند.
 

داستان کبوتر کوچک
در یک جنگل بزرگ، یک کبوتر کوچک زندگی می کرد که اسمش پرستو بود. پرستو یک کبوتر بسیار مهربان و دوست داشتنی بود، اما کمی هم خجالتی بود. او از این که در جمع صحبت کند یا کارهای جدیدی را امتحان کند، می ترسید.

یک روز، پرستو با پرنده های دیگر جنگل در حال بازی بود. آنها داشتند دنبال هم می دویدند و می خندیدند. پرستو هم می خواست با آنها بازی کند، اما از این که جلوی آنها بدوشد، می ترسید. او فکر می کرد که اگر جلوی آنها بدود، آنها می خندند و او را مسخره می کنند.

پرنده های دیگر بدون پرستو به بازی ادامه دادند. پرستو ناراحت شد. او به خودش گفت: “چرا من اینقدر خجالتی هستم؟ چرا نمی توانم مثل آنها باشم؟”

پرستو تصمیم گرفت که دیگر خجالت نکشد. او می خواست که مثل پرنده های دیگر باشد. او شروع کرد به تمرین کردن. هر روز جلوی آینه تمرین می کرد که چطور باید صحبت کند و چطور باید کارهای جدیدی را امتحان کند.

بعد از چند روز، پرستو اعتماد به نفس بیشتری پیدا کرد. او دیگر از این که جلوی دیگران صحبت کند یا کارهای جدیدی را امتحان کند، نمی ترسید.

یک روز، پرستو دوباره با پرنده های دیگر جنگل در حال بازی بود. این بار، پرستو هم با آنها بازی کرد. او خیلی خوب دوید و پرواز کرد. پرنده های دیگر هم از پرستو تعریف کردند. پرستو خیلی خوشحال شد. او فهمید که وقتی جرات ورزی می کند، می تواند کارهای بزرگی انجام دهد.
 
 

داستان چوپان دروغگو

 داستان چوپان دروغگو، روزی روزگاری پسرکی چوپانی در ده ای زندگی می کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم را به تپه های سرسبز می برد.


یک روز حوصله او خیلی سر رفت. از بالای تپه، چشمش به مردم افتاد که در کنار هم در وسط ده جمع شده بودند. یکدفعه فکری به ذهنش رسید و تصمیم گرفت کمی تفریح کند. او فریاد کشید: گرگ،  گرگ، گرگ آمد. کمک…

مردم هراسان از خانه هایشان به سمت تپه دویدند، اما پسرک را خندان دیدند. او می خندید و می گفت: سربه سرتان گذاشتم. مردم ناراحت شدند و با عصبانیت به ده برگشتند.
 

مدتها گذشت، یک روز پسرک نشسته بود و تصمیم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد. بلند فریاد کشید: گرگ، گرگ، کمک…

مردم هراسان به سمت تپه دویدند ولی باز هم وقتی به تپه رسیدند باز هم پسر را در حال خندیدن دیدند. مردم عصبانی شدند و به خانه هایشان بازگشتند.

چند ماهی گذشت. یکی از روزها گرگ خطرناکی به طرف گله آمد و گوسفندان را با خودش برد. پسرک هر چه فریاد میزد: گرگ، گرگ، کمک کنید…

ولی کسی برای کمک نیامد. مردم فکر کردند که چوپان دوباره دروغ میگوید و سربه سرشان گذاشته.

آن روز چوپان فهمید اگر نیاز به کمک داشته باشد، مردم به او کمک خواهند کرد به شرطی که بدانند راست میگوید.

پیشنهاد مشاور: داستان شنل قرمزی + تصویر و پیام اخلاقی

داستان چوپان دروغگو
فهرست مطالب
شعر چوپان دروغگو
بُد چوپانی در دشتی، شاد و خوش
نگهبان گوسفندان، باهوش

هر روز از سر بی‌کاری
داد می‌زد، گرگ، گرگ، آهای مردم ده

مردم ده، با شنیدن فریاد
می‌دویدند سوی او، با داس و بیل و تبر

اما چوپان می‌خندید به ریششان
و می‌گفت: “گرگی نبود، فقط سر به سرتان گذاشتم!”

تا اینکه روزی، گرگ به ده آمد
و به گوسفندان حمله کرد، چوپان فریاد زد:

“گرگ، گرگ، گرگ، به دادم برسید!”

اما مردم ده، حرفش را باور نکردند
و به کمک او نیامدند

گرگ، تمام گوسفندان را خورد
و چوپان با غمی بزرگ، تنها ماند

این داستان، درسی دارد برای همه
که دروغ، هیچوقت نفع ندارد، فقط ضرر

اگر راست بگوییم، مردم به ما اعتماد می‌کنند
و در مواقعی که نیاز به کمک داریم، به یاری ما می‌شتابند

پس بیاییم همیشه راستگو باشیم
تا زندگی بهتری داشته باشیم
 
 
صفحه قبل 1 صفحه بعد